به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست

در کتاب گفتنی های تاریخ آمده است که :

محمد علی شاه پس از به پادشاهی رسیدن دستور داد که مجلس شورای ایران را به توپ بستند و کلا مشروطیت را لغو کردند . به دنبال این کار ناآرامی در کشور ایجاد شد و مشروطه خواهان با سلاح در تهران به مقابله با قوای محمد علی شاه پرداختند و انسانهای زیادی کشته شدند .

قوای محمد علی شاه با کمک قزاق های روسی به ریاست لیاخوف به جنگ با مردم می پرداختند . در موقع این جنگ نیروهای مشروطه خواه به خودشان می گفتند که مراقب باشید که نیروهای روسی را نزنید . که بهانه دست روسیه می دهید و نیروهایش را وارد خاک ایران می کند و دمار ار روزگار مردم در می آورد .

لذا تنها به کشتن نیروهای ایرانی ارتش محمد علی شاه مبادرت می کردند . نیروهای روسی که از این امر آگاه بودند به راحتی در خیابانها می رفتند و هر جا مشروطه خواهی را می دیدند می کشتند بدون اینکه ایرانی ها بخواهند روسی ها را بکشند .

سرانجام زمانی که این درگیری پایان یافت و مشروطه خواهان پیروز شدند ، لیاخوف به نزد سردار اسعد و نیز سپهدار که از خان های بزرگ مشروطه خواه و رئیسان نیروهای مشروطیت محسوب می شدند رفت و شمشیرش را از کمر باز کرد و گفت که من تسلیم هستم . با من هر کاری که می خواهید بکنید .  

اما سردار اسعد شمشیر لیاخوف را دوباره به کمر او بست و گفت که تو فقط به دستورات مافوق یعنی محمد علی شاه گوش می کردی . پس گناهی نداری . تو سرباز شجاعی هستی . پس اکنون نیز به وظیفه ات ادامه بده و همان مسئولیت قبلی همچنان بر عهده تو است .

این داستان بیانگر دخالت و نفوذ بسیار زیاد نیروهای بیگانه در ایران است . وقتی این همه مردم را می کشتند به آنها می گفتند که به وظیفه شان عمل می کند . واقعا چقدر این کشورهای استعمار گر در ایران نفوذ داشتند ؟

به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست
با سلام به همه دوستان گرامی . بالاخره دارم بعد از مدتهای زیادی دوباره توی وبلاگ خودم چیز می نویسم .
این مطلب باز هم مربوط به تاریخ می شود . چیزی که از آن درسهای زیادی می شود گرفت .
موقع چوب خوردن باید چوب خورد و موقع غذا خوردن باید غذا خورد .
در کتاب گفتنی های تاریخ تالیف علی سپهری اردکانی آمده است : در سال 1323 به واسطه جنگ بین روس و ژاپن در ایران قند کمیاب شد و به همین دلیل قیمت آن در کشور بسیار زیاد شد . علاء الدوله حاکم تهران ( از خانهای بزرگ آن زمان ) چند تن از تجار تهران را به جرم گرانفروشی به فلک بست و چوب زد .
در آن هنگام حاج هاشم پیرمرد که عمری را به نیکوکاری گذرانده بود را به نزد علاء الدوله بردند . علاء الدوله به او گفت : چرا قند را گران کردید ؟ سید پاسخ داد به واسطه جنگ بین روسیه و ژاپن قند کمتری به ایران وارد می شود . علاءالدوله گفت باید تضمین کنید که قند موجود را به قیمت سابق می فروشید . وگرنه شما را فلک می کنم .سید گفت : من قند را به همین قیمت می خرم و به همین قیمت هم می فروشم . ارزان تر فروختن آن امکان ندارد . در این صورت ضرر زیادی می کنم . پس من نمی توانم تضمین کنم . اما صد صندوق قند برای من مانده است که اگر اجازه بدهید همه را تقدیم جنابعالی کنم و دست از تجارت بردارم .
علاء الدوله بسیار عصبانی شد . دستور فلک سید را داد . در این هنگام پسر این سید نیز داخل شد . خود را روی پدرش انداخت و گفت من را فلک کنید نه پدرم را . پس حاکم تهران دستور داد هر دو را فلک کردند . فراشان چوب زیادی به پاهای این دو نفر زدند .
در این هنگام برای علاءالدوله غذا آوردند . حاکم تهران بر سر سفره نشست . دستور داد پاهای سید را باز کردند و به سید دستور داد که بر سر سفره بیاید و به او گفت : وقت چوب خوردن باید چوب خورد و وقت غذا خوردن باید غذا خورد . 
شنبه هفدهم 12 1387
X